سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگینامه اندرو کارنگی

در زمانی که آمریکا - اغلب با خشونت - تلاش می کرد تا ادعاهای رقیب دموکراسی و سود فردی را برطرف کند، کارنگی از هر دو دفاع کرد. او خود را قهرمان زحمتکشان می دید، با این حال اتحادیه های آنها را درهم شکست. یکی از موفق ترین کارآفرینان عصر خود، او از امتیازات انتقاد کرد. او که یک بشردوست سخاوتمند بود، دستمزد کارگرانی را که او را ثروتمند کردند کاهش داد.

 

اندرو کارنگی، یکی از کاپیتانان صنعت قرن نوزدهم آمریکا، به ساختن صنعت فولاد قدرتمند آمریکا کمک کرد، فرآیندی که یک جوان فقیر را به ثروتمندترین مرد جهان تبدیل کرد.

 

از اسکاتلند تا آمریکا

 

کارنگی در سال 1835 در دانفرملاین اسکاتلند به دنیا آمد. شهر باستانی که به عنوان پایتخت قرون وسطایی اسکاتلند افتخار می کرد، دانفرملاین روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. پدر اندرو یک بافنده بود، حرفه ای که انتظار می رفت کارنگی جوان آن را دنبال کند. اما در دهه 1840، قلعه سلطنتی ویرانه بود، همانطور که صنعت کتانی شهر که زمانی پررونق بود، که مدتها به دلیل تولید بهترین کتانی های گلدار در بریتانیای کبیر از شهرت برخوردار بود. انقلاب صنعتی صنعت بافندگان را از بین برده بود. هنگامی که دستگاه‌های بافندگی بخار در سال 1847 به دانفرملاین رسید، صدها بافنده دستی قابل مصرف شدند. مادر اندرو برای خرج خانواده سر کار رفت و یک خواربار فروشی کوچک باز کرد و کفش ها را تعمیر کرد.

بافندگان دانفرملاین که برای تغذیه خانواده‌هایشان تلاش می‌کنند، به یک نوشداروی سیاسی به نام چارتیسم، یک جنبش مردمی طبقه کارگر بریتانیا ایمان دارند. چارتیست ها بر این باور بودند که با اجازه دادن به توده ها برای رای دادن و نامزدی برای پارلمان، می توانند دولت را از اعیان زمین دار بگیرند و شرایط را برای کارگر بهتر فراهم کنند. پدر کارنگی ویل و عمویش تام موریسون جنبش چارتیست را در دانفرملاین رهبری کردند. در سال 1842، تام یک اعتصاب عمومی ملی را سازمان داد. ویل در این میان نامه هایی را در مجلات مختلف رادیکال منتشر کرد و رئیس یکی از انجمن های بافندگان محلی بود. با وجود شور و شوق چارتیست های دانفرملین، چارتیسم در سال 1848 پس از رد درخواست های چارتیست ها توسط پارلمان برای آخرین بار، از بین رفت.

 

اندرو بعداً نوشت: "من شروع کردم به یادگیری معنای فقر". "آنوقت دلم سوخت که پدرم مجبور شد برای کار التماس کند. و بعد تصمیم گرفتم که وقتی مرد شدم آن را درمان کنم."

مادر اندرو، مارگارت، از ترس بقای خانواده‌اش، خانواده را وادار کرد که فقر اسکاتلند را به خاطر امکانات موجود در آمریکا، که در مورد آن گزارش‌های دلگرم‌کننده شنیده بود، رها کنند. خواهر مارگارت که در هشت سال گذشته در آمریکا زندگی کرده بود، اطمینان داد: "این کشور برای مرد کارگر بسیار بهتر از کشور قدیمی است."

 

کارنگی ها تمام وسایل خود را به حراج گذاشتند و متوجه شدند که هنوز پول کافی برای بردن تمام خانواده به سفر ندارند. آنها موفق شدند 20 پوند قرض کنند و در یک کشتی بادبانی کوچک به نام Wiscasset جایی پیدا کنند. در بندر گلاسکو، آن‌ها و بقیه محموله‌های انسانی را به دوشاخه‌های محکم فشرده در انبار اختصاص دادند. این یک سفر 50 روزه خواهد بود، بدون حریم خصوصی و غذای بد.

 

کارنگی ها، مانند بسیاری از مهاجران آن سال، متوجه شدند که خدمه کشتی خود فاقد سرنشین هستند. از آنها و دیگران مکرراً خواسته می شد که وارد شوند. نیمی از مسافران در تختخواب خود دراز کشیده بودند، غلتک دریا بیش از حد. طاقت فرسا بود، اما همیشه امید بود. مسافران داستان‌هایی درباره زندگی‌هایی که در دنیای جدید پیدا می‌کردند، به اشتراک گذاشتند.

 

سرانجام شهر نیویورک به چشم آمد. کشتی‌ها از کنار زمین‌های زراعی و جنگل‌های مجلل برانکس عبور کردند و لنگر را به باغ قلعه در انتهای پایین منهتن انداختند. هنوز هفت سال قبل از اینکه نیویورک یک ایستگاه مهاجرتی در آنجا بسازد و نزدیک به نیم قرن قبل از افتتاح جزیره الیس باقی مانده بود. کارنگی‌ها از کشتی پیاده شدند، که از فعالیت شهر سرگردان بودند، اما مشتاق ادامه مسیر به مقصد نهایی - پیتسبورگ بودند.

 

کارنگی‌ها از طریق یک کشتی بخار از رودخانه هادسون به آلبانی عبور کردند، جایی که تعدادی مامور را پیدا کردند که مشتاقانه برای بردن آنها به غرب در کانال ایری رقابت می‌کردند. در 35 مایل در روز، سفر کندی بود و چندان خوشایند نبود. "ربع" آنها یک قفسه باریک در یک کابین گرم و بدون تهویه بود. بالاخره به بوفالو رسیدند. از آنجا، تنها سه سفر دیگر با قایق کانال بود. پس از سه هفته سفر از نیویورک، سرانجام به پیتسبورگ رسیدند، مکانی که اندرو در آن ثروت خود را می ساخت.

به پیتسبورگ خوش آمدید

 

هنگامی که کارنگیز در سال 1848 وارد شد، پیتسبورگ قبلاً یک شهر صنعتی شلوغ بود. اما شهر شروع به پرداخت هزینه های زیست محیطی برای موفقیت خود کرده بود. مرکز شهر در سال 1845 توسط آتش سوزی شده بود. ساختمان‌های تازه‌ساخت‌شده به قدری توسط دوده سیاه شده بودند که از ساختمان‌های قدیمی‌تر قابل تشخیص نبودند.

 

خانواده کارنگی در محله‌ای زندگی می‌کردند که متناوباً میدان پابرهنه و شهر اسلب نامیده می‌شد. خانه آن‌ها در خیابان ربکا، خانه‌ای شلوغ و تاریک بود -- با کلبه سنگی دنج آنها در اسکاتلند فاصله داشت. کارنگی با کنار گذاشتن لحن معمولاً خوش بینانه خود نوشت: «هر توصیف دقیقی از پیتسبورگ در آن زمان می تواند به عنوان یک تکه ای از بدترین اغراق تلقی شود. دود در همه جا نفوذ کرد و نفوذ کرد... اگر صورت و دستان خود را می شستید در عرض یک ساعت مثل همیشه کثیف می شدند. دوده در موها جمع می شد و پوست را تحریک می کرد و برای مدتی ... زندگی بیشتر می شد یا کمتر بدبخت."

 

پیتسبورگ که اغلب به عنوان "جهنم با درپوش بسته" توصیف می شود، در اواخر قرن به عنوان مرکز دنیای صنعتی جدید شناخته شد. یک اقتصاددان بریتانیایی شرایط آن را چنین توصیف کرد: «بد و هول و بدبختی وصف ناپذیر، ساعات کار نامحدود، رقابت‌های وحشیانه بین نیروی کار و سرمایه، شدیدترین تقلای تجاری برای پول که به معنای واقعی کلمه از مردم عرق کرده است، جذب بی‌نظیر بالا و پایین هر قوه در به دست آوردن آن است. و بی‌تفاوتی کامل نسبت به همه آرمان‌ها و آرزوهای دیگر.»

 

اما اگر پیتسبورگ به کانون سرمایه داری بی بند و بار تبدیل شده بود، اقتصاد آمریکا را نیز به پیش می برد. و برای مردانی که آنها را اداره می کردند، صنایع شهر نه تنها به معنای هوا و آب کثیف، بلکه پیشرفت است. کوره‌های پیتسبورگ نماد جهانی خروشان به سوی آینده بود که با نبوغ آمریکایی و فناوری قادر مطلق به پیش می‌رفت.

 

ویلیام کارنگی در یک کارخانه پنبه کار کرد. اندرو با 1.20 دلار در هفته در همان ساختمان به عنوان پسر بوبین مشغول به کار شد و بعداً به عنوان پسر پیام رسان در تلگراف شهر مشغول به کار شد. او هر کار را به بهترین نحو انجام می داد و از هر فرصتی برای به عهده گرفتن مسئولیت های جدید استفاده می کرد. او طرح خیابان پیتسبورگ و همچنین نام و آدرس افراد مهمی را که به آنها تحویل داده بود، حفظ کرد.

 

اغلب از کارنگی خواسته می شد که پیام هایی را به تئاتر برساند. او ترتیبی داد که این تحویل ها را در شب انجام دهد - و برای تماشای نمایشنامه های شکسپیر و دیگر نمایشنامه نویسان بزرگ ماند. کارنگی همچنین از کتابخانه کوچکی که یک خیر محلی در اختیار پسران کارگر قرار داده بود، در تلاشی مادام‌العمر برای دانش استفاده کرد.

 

یکی از مردانی که کارنگی در دفتر تلگراف ملاقات کرد، توماس اسکات بود، سپس کار چشمگیر خود را در راه آهن پنسیلوانیا آغاز کرد. اسکات توسط کارگر جوان گرفته شد و از او به عنوان "پسر من اندی" یاد کرد و او را در سال 1853 به عنوان منشی خصوصی و تلگراف شخصی خود با 35 دلار در ماه استخدام کرد.

 

کارنگی سال‌ها بعد گفت: «نمی‌توانستم تصور کنم که با این همه پول چه کاری می‌توانم انجام دهم». کارنگی که همیشه مشتاق به عهده گرفتن مسئولیت های جدید بود، از نردبان راه آهن پنسیلوانیا بالا رفت و جانشین اسکات به عنوان سرپرست بخش پیتسبورگ شد. در آغاز جنگ داخلی، اسکات برای نظارت بر حمل و نقل نظامی برای شمال استخدام شد و کارنگی به عنوان دست راست او کار کرد.

 

جنگ داخلی به صنعت آهن دامن زد و زمانی که جنگ تمام شد، کارنگی پتانسیل را در این زمینه دید و از راه آهن پنسیلوانیا استعفا داد. این یکی از چندین حرکت جسورانه بود که زندگی کارنگی را در صنعت نشان داد و ثروت او را به ارمغان آورد. او سپس توجه خود را به تأسیس شرکت پل کیستون در سال 1865 معطوف کرد، جایی که او بر جایگزینی پل های چوبی با پل های آهنی قوی تر تمرکز کرد. در سه سال، او سالانه 50000 دلار درآمد داشت.

 

تا سال 1868، کارنگی که در آن زمان 33 سال داشت، 400000 دلار (تقریباً 5 میلیون دلار امروز) ارزش داشت. اما ثروت او و ارواح گذشته رادیکال او را آزار می داد. او با ابراز ناراحتی از زندگی تاجر، قول داد تا دو سال دیگر از کار دست بکشد و به دنبال یک زندگی خوب برود: «تا مدت طولانی‌تری غرق در دغدغه‌های تجاری باشم و بیشتر فکرهایم کاملاً در راه کسب درآمد بیشتر در کوتاه‌ترین زمان، باید بیش از امید به بهبودی دائمی من را تحقیر کند. من در سی و پنج سال از کار خود استعفا خواهم داد، اما در طول دو سال بعد، می‌خواهم بعدازظهرها را به دریافت آموزش و مطالعه منظم بگذرانم.

کسب درآمد و تشکیل خانواده

 

کارنگی تا 30 سال آینده به درآمدهای بی نظیری ادامه خواهد داد. دو سال پس از نوشتن آن نامه، کارنگی فرآیند جدید پالایش فولاد را پذیرفت که توسط هنری بسمر انگلیسی برای تبدیل دسته‌های بزرگ آهن به فولاد، که بسیار انعطاف‌پذیرتر از آهن شکننده بود، استفاده می‌کرد. کارنگی پول خود را در این فرآیند ریخت و حتی برای ساختن یک کارخانه فولاد جدید در نزدیکی پیتسبورگ در سال 1875 وام‌های زیادی گرفت.

 

جان اینگرام، مورخ، می‌گوید: «من فکر می‌کنم نبوغ کارنگی قبل از هر چیز، توانایی پیش‌بینی چگونگی تغییر اوضاع بود. زمانی که دید چیزی برایش سودمند است، حاضر شد سرمایه گذاری هنگفتی روی آن انجام دهد.»

 

در سال 1880، کارنگی، در سن 45 سالگی، شروع به خواستگاری با لوئیز ویتفیلد، 23 ساله کرد. مادر کارنگی مانع اصلی این رابطه بود. مارگارت کارنگی که نزدیک به 70 سال سن داشت، مدتهاست به توجه کامل پسرش عادت کرده بود. او را می پرستید. آنها در یک سوئیت در هتل ویندزور نیویورک مشترک بودند و او اغلب او را همراهی می کرد -- حتی در جلسات کاری. برخی اشاره کرده اند که او از کارنگی قول گرفته است که در طول زندگی خود مجرد بماند.

 

لوئیز دختر یک تاجر ثروتمند نیویورکی و یک مادر نیمه ناتوان بود. مانند کارنگی، لوئیز به مادرش اختصاص داشت که نیاز به مراقبت مداوم پزشکی داشت. با این حال، برخلاف مارگارت کارنگی، خانم ویتفیلد دخترش را تشویق کرد تا با خواستگارش وقت بگذراند. در همین حال، مادر کارنگی تمام تلاش خود را برای تضعیف این رابطه انجام داد

 

این زوج بدون ترس در سپتامبر 1883 نامزد کردند، اما به خاطر مادر مارگارت آن را مخفی نگه داشتند. در سال 1886، سلامتی مارگارت در حال از بین رفتن بود. در ماه ژوئیه، کارنگی از خانه تابستانی خود در کرسون، پنسیلوانیا به لوئیز نامه نوشت. او نوشت: «من به شما ننوشتم زیرا به نظر می رسد من و شما وظایفی داریم که باید ما را از هم دور نگه دارد. "همه چیز به مادران ما بستگی دارد، با هر دوی ما -- وظیفه ما یکسان است که تا آخر به آنها پایبند باشیم. من این را هر روز احساس می کنم."

 

در 10 نوامبر 1886، مارگارت کارنگی درگذشت. حتی در آن زمان، کارنگی به دلیل احترام به مادرش تمایلی به علنی کردن نامزدی نداشت. کارنگی به لوئیز نوشت: «به نظر نمی‌رسد که آن را به این زودی اعلام کنیم. آنها سرانجام در 22 آوریل 1887 در خانه ویتفیلد ازدواج کردند. عروسی بسیار کوچک، بسیار آرام، بسیار خصوصی بود. نه خدمتکار بود، نه بهترین مرد، نه طلیعه‌دار، و فقط 30 مهمان.

 

در این مرحله، کارنگی با هنری کلی فریک، صنعتگر سوخت زغال سنگ وارد یک شراکت تجاری شده بود. کارنگی در میان کاپیتان های صنعتی زمان خود غیرمعمول بود، زیرا او برای حقوق کارگران برای تشکیل اتحادیه و محافظت از مشاغل خود موعظه می کرد. با این حال، اقدامات کارنگی همیشه با لفاظی های او مطابقت نداشت. کارگران فولاد کارنگی اغلب به ساعات طولانی و دستمزدهای پایین فشار می آوردند. در Homestead Srtike در سال 1892، کارنگی از فریک، مدیر کارخانه حمایت کرد، که کارگران را قفل کرد و اراذل پینکرتون را برای ارعاب اعتصاب کنندگان استخدام کرد. بسیاری در این درگیری کشته شدند، و این قسمتی بود که برای همیشه به شهرت کارنگی لطمه زد و او را به عنوان یک مرد آزار داد.

 

با این حال، کشتی فولادی کارنگی غیرقابل توقف بود و تا سال 1900 فولاد کارنگی بیشتر از کل بریتانیای کبیر فولاد تولید کرد. آن سال همچنین سالی بود که جی پی مورگان، سرمایه‌دار، چالش بزرگی را برای امپراتوری کارنگی ایجاد کرد. در حالی که کارنگی معتقد بود می تواند مورگان را در نبردی به مدت پنج، 10 یا 15 سال شکست دهد، این مبارزه برای مرد 64 ساله ای که مشتاق بود زمان بیشتری را با همسرش لوئیز و دخترش مارگارت بگذراند جذابیتی نداشت.

 

کارنگی قیمت درخواستی تجارت فولاد خود را روی کاغذ نوشت و یکی از مدیرانش این پیشنهاد را در سال 1901 به مورگان تحویل داد. مورگان بدون تردید پذیرفت و شرکت را به قیمت 480 میلیون دلار خرید. کارنگی شخصاً 250 میلیون دلار (تقریباً 4.5 میلیارد دلار امروز) به دست آورد. مورگان وقتی قرارداد را نهایی کردند، به کارنگی گفت: «تبریک می‌گویم، آقای کارنگی، شما اکنون ثروتمندترین مرد جهان هستید.

بشردوستی

 

کارنگی که دوست داشت بگوید «مردی که ثروتمند می‌میرد رسوا می‌میرد»، توجه خود را به بخشش ثروت خود معطوف کرد. او از خیریه متنفر بود و در عوض پول خود را صرف کمک به دیگران برای کمک به خود کرد. او بسیاری از ثروت جمع آوری شده خود را صرف تأسیس بیش از 2500 کتابخانه عمومی و همچنین حمایت از مؤسسات آموزش عالی کرد.

 

کارنگی همچنین یکی از اولین کسانی بود که خواستار تشکیل «لیگ ملل» شد و «کاخی صلح» را ساخت که بعداً به دادگاه جهانی تبدیل شد. امیدهای او برای جهانی متمدن صلح با شروع جنگ جهانی اول در سال 1914 از بین رفت. لوئیز گفت که با این خصومت ها "قلب شوهرش شکست".

کارنگی پنج سال دیگر زندگی کرد، اما آخرین ورودی در زندگی نامه او روز آغاز جنگ جهانی اول بود. تا زمان مرگ کارنگی در سال 1919، او 350 میلیون دلار (4.4 میلیارد دلار در سال 2010) بخشید. کارنگی از طریق بشردوستی و پیگیری صلح جهانی امیدوار بود که اهدای ثروت خود به اهداف خیریه بتواند جزئیات تلخ انباشت آن را کاهش دهد و در حافظه عمومی ممکن است درست گفته باشد. امروزه بیشتر از او به خاطر هدایای سخاوتمندانه اش از سالن های موسیقی و کمک های آموزشی و کتابخانه ها یاد می شود.

 

https://www.pbs.org/wgbh/americanexperience/features/carnegie-biography/